او پس از اینکه از دانشگاه فارغ التحصیل شد به مشاغل مختلفی پرداخت . هرچند در این مشاغل موفق بود اما از اینکه بخواهد آینده حرفه ای خود را روی این مشاغل قرار دهد مطمئن نبود. مشکل اینجا بود که دست به هرکاری می زد، مدتی با علاقه به آن شغل می پرداخت و اتفاقا موفقیت های نسبی هم کسب می کرد. اما پس از مدتی انگیزه خود را از دست می داد.
وقتی موفقیت دیگران را می دید بسیار ناراحت بود از اینکه چرا خودش نتوانسته است موفقیت چشمگیری به دست آورد. به عبارتی می گفت شغل من چیست؟ کدام حرفه و تخصص را انتخاب کنم و ادامه دهم که رضایت لازم را به دست آورم. همان طور که گفتم علت اش کم کاری یا تلاش نکردن نبود. علت این بود که او مدام زمینه کاری خود را تغییر می داد. آنهم به این دلیل بود که نمی توانست مسیر خود را به روشنی انتخاب کند. هر بار که زمینه ای را انتخاب می کرد، بعد از مدتی دچار تردید و دودلی می شد. مسائل مهمتری برایش ظاهر می شد. به عنوان مثال به این بخش از زندگی او توجه کنید. او در علوم پایه تحصیل کرده بود. اما نتوانسته بود در این زمینه شغلی پیدا کند. به این دلیل اقدام به تحصیل در رشته حسابداری نمود و اتفاقا توانست شغل مناسبی پیدا کند. مدتی در رشته حسابداری فعالیت نمود. اما به این نتیجه رسید که حسابداری چیزی نیست که بخواهد آینده حرفه ای و زندگی خود را صرف آن کند. علوم پایه می توانست این نقش را داشته باشد اما حسابداری نه. او همواره به اقتصاد علاقه داشت و فکر که اقتصاد می تواند به عنوان یک علم عمیق تر نیاز او را بر طرف کند. یعنی رشته ای که هم به لحاظ علمی عمیق باشد و هم به لحاظ عملی کاربرد داشته باشد. اتفاقا در این زمان در شرکتی فعالیت داشت که نیازمند تخصص اقتصاد بود. بنابر این اقدام به مطالعه اقتصاد نمود. اما پس از مطالعه کتابهای متعدد اقتصاد به مدت یک سال، به این نتیجه رسید که مسائل مهمتر و عمیق تری برایش وجود دارد که ریشه در مفاهیم جامعه شناسی دارد و تصمیم گرفت جامعه شناسی مطالعه کند و حتی در این زمینه ادامه تحصیل دهد. اما جامعه شناسی هم متوقف شد. وقتی به گذشته خودش نگاه می کرد احساس خستگی می کرد از این همه تلاش و فعالیت بی نتیجه. نکته بسیار مهمی وجود داشت و آن اینکه تمام فعالیت ها مطالعاتی را که انجام داده بود با علاقه بود اما جهت مشخصی نداشت. مانند پرسه زدن در خیابان بود نه کوه نوردی که به سمت یک قله می رود. کم کم به نقطه ای رسید که می خواست یکبار برای همیشه مسیر اصلی خود را پیدا کند.
گاهی هم افراد موفقی را در حوزه های مختلف می دید و سعی می کرد مشابه همان را در پیش بگیرد. اما به سرعت مایوس و بی انگیزه می شد. مثلا در یک دوره مدیریت شرکت کرد. وقتی دید استاد دوره در تمام ابعاد آن حوزه مطالعه و فعالیت کرده است، برایش تحسین بر انگیز بود. او هم دوست داشت بتواند حوزه ای را پیدا کند که بتواند با شور و علاقه به تمام ابعاد آن بپردازد. تصمیم گرفت در همان زمینه مدیریت که در آن شرکت کرده بود، ادامه دهد. اما باز هم مردد شد و ادامه نداد.
دیگر نمی دانست چگونه باید مسیر خود را پیدا کند. فهمیده بود که باید زمینه ای پیدا کند و روی آن متمرکز باشد. فهمیده بود که تقلید راه دیگران نمی تواند به او کمک کند. همچنین اهداف سطحی مانند اینکه این شغل درآمد خوبی دارد نمی توانست او را راضی کند. او توانایی های خود را به خوبی می شناخت و می دانست به چه مباحثی علاقه دارد. اما نمی توانست انسجامی بین آنها برقرار کند. گاهی هم فکر می کرد توانایی هایش آنقدرها هم کاربردی نیستند و یا اینکه نمی تواند از آنها در زمینه یک شغل استفاده کند.
یک چیز وجود داشت که همیشه برایش مهم بود. آیا ارزشش را دارد که تمام عمر خود را صرف این زمینه کنم. گویا گمشده ای داشت در میان مفاهیم، علوم و کار کردن. چیزی که ارزشش را داشته باشد که عمر خود را صرف یادگیری و پرداختن به آن کند و در آن زمینه کار کند و اثر گذار باشد. طوری که لذت ببرد و به عنوان یک فرد در جامعه مفید باشد. البته می دانست همه به نوعی در نقشی که در جامعه دارند مفید و موثر اند. اما می خواست بداند نقش و اثر او کدام است و این نقش و اثر را در ارتباط با لذت و علاقه خودش می دانست. چرا که تمام افراد بسیار موفق اینطور بوده اند.
این داستان و صدها داستان مشابه، داستان بسیاری از افراد است. کسانی که توانایی های زیادی دارند، پر تلاش و پر شور هستند و آرزوی آنرا دارند که زندگی پر بار و پر معنایی داشته باشند. اما نمی دانند چگونه می توانند مانند کسانی که توانسته اند توانایی های خود را به ثمر برسانند و حرفه ای شوند عمل کنند و از طرف دیگر مسیری که رضایت قلبی هم برایشان داشته باشد را پیدا کنند.
شاه کلید این مسئله در این شعر حافظ است که می گوید
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
اغلب نمی دانیم با آنچه که داریم می توانیم زندگی خاص خودمان را خلق کنیم. اگر به آنچه که داریم ایمان داشته باشیم و باور کنیم که گنجینه ما همین است و آنرا با اصل آهستگی و پیوستگی هماهنگ کنیم و بپذیریم که زندگی از لحظات حال حاضر تشکیل شده است، می توانیم به آن نقطه دلخواه برسیم. یعنی اینکه لحظات زندگی خود را سرشار از لذت بردن از آنچه که خواسته ما است و به ما مربوط است کنیم و آنچه را که به ما مربوط نیست، فراموش کنیم.